داستان کوتاه – خانم مسن

داستان کوتاه – خانم مسن

داستان کوتاه – خانم مسن

داستان کوتاه – خانم مسن

 

توضیحات:

داستان کوتاه – خانم مسن

خونه ای بود با در کوچیک آبی رنگ؛خانومِ مُسنی تنها زندگی میکرد هرموقع میدیدمش لبخند رو لبش بود٬ همیشه هم رژلب قرمز رو لباش! یه بار بهش گفتم راز این همه زیبایی چیه؟! شمرده شمرده تعریف میکرد و هر از گاهی قطره اشکی از کنار چشمش سُر میخورد ولی تمام مدت لبخند رو لباش بود. میگفت سنی نداشتم که پدرمو از دست دادم تنها همدم من هم بازی دوران کودکیم بود٬ اونم پدرشو از دست داده بود.بعضی وقت ها یواشکی مینشستیم کنارهمو حرف میزدیم.  ۱۸ سالم شد و ما عاشق هم شده بودیم اون یه سَلمونی کوچیک داشت سر کوچه و منم قبول شده بودم واسه پرستاری٬مادرم مجبورم کرد ازدواج کنم٬ منم جرات مخالفت نداشتم.

ازدواج کردم بعد فهمیدم که قبل از من ازدواج کرده بود و دوتا هم بچه داشت خیلی ناراحت شدم و گفتم میخوام طلاق بگیرم ولی مادرم گفت نمیشه٬ دخترو با لباس سفید فرستادیم با لباس سفیدم فقط میتونه برگرده٬ خلاصه باگریه برگشتم. تو این مدت میشنیدم که محمد٬هم بازی کودکیم گفته من تا آخر عمر ازدواج نمیکنم؛یا حمیرا یاهیچ کس. دروغ چرا مهرش هنوزم تو دلم بود؛ ۱۸ ماه گذشته بود که شوهرم تصادف کرد و فوت شد٬ با اینکه دوستش نداشتم ولی راضی به مرگشم نبودم٬ امان از سرنوشت!منم بایه پسر ۵ ماهه رفتم خونه مادرشوهرم٬ یه بار بین حرفاشون شنیدم که برادرشوهرم گفته که میخواد با من ازدواج کنه به محض شنیدن این حرف از عصبانیت آتیش گرفتم٬ شب که شد بچمو بغل کردم و رفتم.

بهار شد و همه جا پر از شکوفه؛ چادر گلدارمو سَر کردم و تنِ مهرزاد پسرم بلوز و شورت آبی٬ بعدم دست تو دست رفتیم بیرون. چند قدمی جلو رفتیم که محمدو با یه سیگار تو دستش دیدم‌٬ تا بهم رسیدیم سرشو انداخت پایین و رد شد. فردا صبح زود مادرش اومد خونمون و از مادرم اجازه گرفتن برای خواستگاری٬مادرمم گفت من دخالت نمیکنم هرچی خودش تصمیم بگیره همونه.محمد اومد و حرف زدیم بهش گفتم من بچه دارم نمیخوام..فرصت نداد حرفمو تموم کنم گفت من خودم بدون پدر٬ بزرگ شدم نمیخوام این بچه هم مثل ما بشه حمیرا. رفتیم محضر اونجام ازش پرسیدن که این خانوم بچه داره مشکلی نداری گفت من نوکر جفتشونم.

داستان کوتاه – خانم مسن

۵۰ سال باهم زندگی کردیم تو این مدت سختی کشیدیم ولی حتی یکبار بهم بی حرمتی نکرد همیشه دوستم داشت. آخرین روزایی که پیشم بود؛ به بچه ها میگفت مادرتون امانت من دست شماس.اول به خدا بعد به شما میسپارمش. الان ۵ سالی میشه دیگه تنهام؛هر روز بچه هام بهم سر میزنن٬براشون غذا درست میکنم٬به گل هایی که محمد تو باغچه کاشته آب میدم …

خداروشکر٬ نمیگم سختی نبود ولی زندگیم خوب بود با عشق و محبت بود٬ همین عشقه که سرپا نگهم داشته

نوشته: مریم پریوش

 

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – خانم مسن

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک

داستان کوتاه – خودبینی

داستان کوتاه – خودبینی

داستان کوتاه – خودبینی

داستان کوتاه – خودبینی

 

توضیحات:

داستان کوتاه – خودبینی

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!  شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

داستان کوتاه – خودبینی

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:(تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.

داستان کوتاه – خودبینی

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

 

توضیحات:

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

گفته میشود وقتی قاضی از قاتل انور السادت (رئیس‌جمهور مصر) که عضو گروه جهاد اسلامی بود میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل جواب میدهد: او یک سکولار بود.قاضی میگوید: آیا معنی سکولار را میدانید؟ قاتل میگوید: نه نمیدانم!

 

در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برنده جایزه نوبل) قاضی از ضارب میپرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟ ضارب میگوید: بدلیل نوشته‌هایش، خصوصا کتاب بچه های محله ما. قاضی میگوید: کتاب را خوانده ای؟ ضارب میگوید: خیر!

 

قاضی از قاتل فرج فوده، شاعر و نویسنده مصری میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل میگوید:او کافر است.

قاضی به قاتل میگوید: چطور به این نتیجه رسیدی؟ قاتل: از کتاب هایش.

قاضی میگوید: آیا کتابهایش را خوانده ای؟ قاتل جواب میدهد: خیر من اصلا سواد ندارم!

 

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – قاتل انور سادات

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

 

توضیحات:

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد. افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..

سیلی افسر انگلیسی

پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: ۵۰۰۰۰ روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.

 

افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد… روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.

سیلی افسر انگلیسی

روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم. ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.

 

افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند. ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد.

سیلی افسر انگلیسی

وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد! افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی.

 

افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود. ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است. ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد. ولی دفعه دوم، او کرامت خود را به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد».

 

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – سیلی افسر انگلیسی

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

 

توضیحات:

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد. مردم عطارى را معرفى کردند که به پرهیزکارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقدارى هدیه براى او هم آورد. چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت: من تو را نمى‌شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.

چند بار دیگر نزدش رفت جز ناسزا از او چیزى نشنید. شخصی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، براى امیر عضدالدوله دیلمى بنویس حتما کارى برایت مى‌کند. نامه‌اى براى امیر نوشت و عضدالدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالى بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده.

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

روز بعد مطالبه گردن‌بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده. روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد مى‌آیى و از ما خبرى نمى‌گیرى و خواسته‌ات را به ما نمى‌گویى، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم.

 

در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم مى‌دید. همین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى، آیا نشانه‌اى داشت؟ دو مرتبه بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانه‌هاى امانت را گفت: عطار جستجوى مختصرى کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: خدا مى‌داند من فراموش کرده بودم!!

مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد و امیر حکم به دستگیری عطار داد.

 

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – گردنبند و عطار

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

 

توضیحات:

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

نقل است که روزی معاویه برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.

 

عمروعاص که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و علی را انتخاب می‌کردند.

 

معاویه برافروخت. عمروعاص قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند.

 

پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟

 

عمروعاص خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به معاویه نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.

 

از منبر پایین آمد در گوش معاویه نجوا کرد:

این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. “”علی””برای این جماعت حیف است

 

کانال تلگرام ما: کلیک کنید

داستان کوتاه – معاویه و نک زبان

ورود به فروشگاه علوم غریبه چیمِن بوکز: کلیک کنید

علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم غریبه چیست علوم خفیه چیست علوم غریبه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلود کتابهای علوم غریبه علوم خفیه چیست فروشگاه علوم غریبه چیمِن آموزش دعا نویسی دانلودفروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک – فروشگاه کتب علوم غریبه فروشگاه کتابهای کمیابآموزش جفرآموزش رملدانلود کتابهای علوم غریبهدانلود کتابهای خطیدانلود کتابهای نایابفروشگاه کتابهای علوم غریبهفروشگاه کتابهای کمیابفروشگاه کتابهای دعافروشگاه کتابهای طلسمفروشگاه کتابهای جفرفروشگاه کتابهای متافیزیکدانلود کتابهای جفردانلود کتابهای رمل – دانلود کتابهای طالع بینی – دانلود رستاخیر مردگان فارسیدانلود نکرونومیکون فارسیترجمه نکرونومیکونترجمه رستاخیر مردگاندانلود طرح های توجیهیطرح های توجیهی مختلفدانلود کتابهای متافیزیک